خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر

ساخت وبلاگ
بعد مدتها یه جعبه پیدا کردم... دفتر شعر قدیمم بود... یعنی اولین و آخرین دفتری که شعر سروده بودم... پر از ناامیدی و تنهایی بود... چقد دلم برای 21 سالگیم سوخت... چقد بیچاره تنهایی کشیده بود و غصه خورده بود... پر از زخم دوست و غریبه بود.... اما 30 سالگیم... پر از قدرته پر از شادیه پر از خوشحالیه.... شاید اگه اون روز اون دردا رو نمیکشید الان اینقد شکرگذار و قدردان نبود و به اینجا نمیرسید... خلاصه میخوام شعر بگم... خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

بوی زندگی می دهد ۳۰ سالگی کتاب می‌خوانی قهوه دم می کنی معشوقه یک عاشق هستی سخت کار می کنی دم غروب سیگاری روشن می‌کنی و بی دغدغه لابه لای برگ های پاییز گم می شوی چه زهر شیرینی است عشق بی تاب و سرکش می شوی برای آمیختن در او پر از اشتیاق می شوی برای نفس کشیدن چه وابستگی دلپذیری ؛ برای هر شروعی دیر است و برای هر پایانی زود مثل ماهی رسیده به اقیانوس، گمگشته و حیرانی اما شادمان سوز سرمای مهر مانند آب خنکیست بر تن گرگرفتگی و داغ مرداد ماهیت و این عشق ممنوع مثل خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

نمیدونم این اسب سفیده یا سیاهه؟ اما پر از آتش و حرارت و شور و اشتیاقه.... پر از گدازه های داغ آتشین که داره وجودمو خاکستر میکنه... وقتی آرومه نجیبه مثل یه اسب سفید با یال های بافته و با وقار اما امان از وقتی که سرکشه یه اسب مشکی با چشمای قرمزه.... خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

قرار بود 13 آبان 1400 کنار ساحل نشسته باشم و کلی غم توی دلم باشه... موج های سرد بی رحمانه خودشونو به پاهام بکوبن و بگن پاشو جمع کن بروووو . تو مرد این راه نیستی . تو ضعیفی تو پر از کمبودی و.... اما من حال نداشته باشم حتی جمع کنم برم توی افق های دور خیلی دور .... اما یهو یکی دستم رو گرفت وقتی بریده بودم از همه آدما و دنیا و... وقتی توی پارک داشتم ضجه میزدم و خالی شده بودم از همه چی و فقط دنبال یک شونه آشنا میگشتم برای بلند گریه کردن ... خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

دست من نبود! بازم اتفاق افتاد! چیری که براش بارها و بارها تلاش کردم و نشد یهو بی‌خبر اتفاق افتاد چیزی توی دلم فرو ریخت پرده ای از جلوی چشمام کنار رفت یهو بینا شدم و دیدم یهو بخودم اومدم از ته دلم میخوام اینبار واقعا پاش واستم #پایان یک درد شیرین ۲۰ آبان ۱۴۰۰ ----------------- 28 آبان : سخت تر ازو چیزی بود که در توان روح و قلب سرکش من باشه بازم تکرار شد سهمگین تر از همیشه بود..... چیزی این وسط درست نیست شایدم غلط نیست، نمیدونم معیارات دیگه جایگاه سابق رو خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

با تو حسی رو تجربه کردم که اصلا قبل ازین با هیچ مردی تجربه نکرده بودم... با تو به سرزمین هایی سفر کردم که قبلا نرفته بودم.... میدونم که خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کنم مسیرمون از هم جدا میشه و جدایی اجتناب ناپذیره... اما ازین جدایی دیگه نمیترسم چون با تو بزرگ شدم قد کشیدم با خودم آشتی کردم خودم رو بیشتر از هر کسی و در اولویت دوست دارم تو آناهیتای خفته ای رو بیدار کردی که خیلی وقت بود توی خواب ها گم شده بود و نمیدونست واقعا از زندگی چی میخواد خیلی از حرف خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

در آستانه روز تولدم و 31 ساله شدنم تصمیم گرفتم دیگه ناراحت نباشم ، غمگین فکر نکنم ، با غصه رفتار نکنم.... تصمیم گرفتم برگ تازه ای در دفتر زندگیم باز کنم که خود واقعی من رو به یادم بیاره... من یک دختر جسور ، جنگنده ، قوی و پر از انگیزه و امید و از همه مهم تر پر از رویا هستم که برای تمام اونها لیاقت زیادی دارم... you deserve the best! می خوام به خودم ثابت کنم که این همه سال رو به خاطر آدم های بی ارزش یا موقعیت های بی ارزش تر از دست نمیدم... خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23

توی فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی" ، علی یه دیالوگ معروف داره و مدام تکرارش میکنه: «رهاش کن بره رئیس» بالاخره فهمیدم وقتی میگه رهاش کن یعنی واقعا باید پرتش کنی از ذهن و قلبت بیرون و مسیر رو ادامه بدی.... یعنی اون چمدون سنگین بار رو بذار همون گوشه جاده و برو.... *یادم نمیاد کی کجا زمینش گذاشتم و رهاش کردم..... ولی خوب میدونم تقلا کردن و دست و پا زدن بیشتر غرقت میکنه.... هر بار که میخواستم جات بذارم سنگین تر میشدی و بیشتر بهم میچسبیدی.... خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر...
ما را در سایت خزعبلات ذهن بیمار یک دکتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nahid-e-a3eman بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 14:23